نوشته اصلی توسط
Aynaz_77
سلام من یک سال با یه پسر دوست بودم تو اسن یک سال از همه گذشته ی هم خبر داشتیم از همه کارا خلافاو....من کلا اصلاااا توزندگیم ب ازدواج فکر نمیکردم ولی اون منو واسه ازدواج میخواست اومدن خاستگاری من گفتم چون غریبه ست و کار دستش نیست بابام مخالفت میکنه و متاسفانه از شانس گند من قبول کرد البته من دوسش دارما ولی واسه ازدواج نبود خلاصه تو دوهفته نامزدی و عقدمون اتفاق افتاد ولی من از همون اولم زیااااد دلم راضی نمیشد یک ماهی ک گذشت تازه اخلاقش اومد دستم ،فهمیدم اصلا اون ادمی نبوده ک من میشناختم همش دعوا همش بحث سر هرچیز کوچیکی منو میزنه البته شاید کم بزنه ولی خو هرچیم باشه من نمیخام ب خودش همچین اجازه ای رو بده،فرهنگ خونوادشون کلا با ما فرق میکنه،اصلا ب من اعتماد نداره من حتی با بابامم نمیتونم برم تا سرکوچه بس که بدبینه البته حقم داره شاید بخاطر گذشته علمونه،خلاصه اون کلی شوق و ذوق داره ولی من اصلا دبم نمیخاد ب مرحله ازدواج باهاش
برسم چون واقعا میدونم تا هرجا هم پیش بریم اخرش طلاقه اون میخاد منو زندانی کنه منم که یه دختر ازاد،تو این سه ماه شدم عروسک کوکی دست اونا هرجوری بخان باید بگردم هرچی بگن بپوشم هرکار بگن بکنم حتی بهم میگه نباید با پسرخالت حرف بزنی،مثلا میگه چرا دخترخالت ک ۱۴سالشه تو رو میبره تو اتاق باهات حرف میزنه دادو بیداد میکنه ک این کارا ینی چی ؟درضمن یه مامان دورو وچرب زبونم داره که همش یادش میده،من با خونوادمم درمیون گذاشتم گفتن اگ میبینی بدبینه زودتر جداشو ما که از دست تو عاجز نیستیم،و دیوووووونه وار عاشقمه کم کم واسه جدایی امادش کردم ولی بهرحال دلم براش میسوزه درضمن از ی طرفم با پسر داییش قبلا دوس بودم و اینم خیلی عذابم میده البته نامزدم میدونه...تورو خدا بگین من چیکار کنم